دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
دهان گشادن. دهان باز کردن. گشودن دهان خود یا دیگری. (یادداشت مؤلف) ، کنایه است از لب به سخن گشادن. زبان گشادن. باز کردن دهان گفتن را. (یادداشت مؤلف) : عجب نیست گر کودکی بی زبان به لفظ می اول گشاید دهان. ظهوری (از آنندراج). - دهن از هم گشادن به گفتن، دهان باز کردن برای سخن گفتن: تا نیک ندانی که سخن عین صواب است باید که به گفتن دهن از هم نگشایی. (گلستان)
در تداول عامه، کسی که سوراخ دبرش فراخ باشد، کنایه است از تنبل. کاهل. (فرهنگ فارسی معین). سخت کاهل در کارها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم تنبل و سست و پی کار نرو. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
در تداول عامه، کسی که سوراخ دبرش فراخ باشد، کنایه است از تنبل. کاهل. (فرهنگ فارسی معین). سخت کاهل در کارها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آدم تنبل و سست و پی کار نرو. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
که دهان او گشاده باشد. با دهان باز. گشوده دهان، کنایه است از متعجب و متحیر: تیر گردون دهان گشاده بماند پیش تیغ زبانش چون سوفار. خاقانی. سوفاروش ز حیرت وحشی دهان گشاده شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش. خاقانی
که دهان او گشاده باشد. با دهان باز. گشوده دهان، کنایه است از متعجب و متحیر: تیر گردون دهان گشاده بماند پیش تیغ زبانش چون سوفار. خاقانی. سوفاروش ز حیرت وحشی دهان گشاده شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش. خاقانی
دهان گشودن. باز کردن دهان. (یادداشت مؤلف). شحر (ش / ش ) . فغر. (منتهی الارب). تشاخس. (منتهی الارب) : این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. ، کنایه است از آغاز به تکلم کردن. (یادداشت مؤلف)
دهان گشودن. باز کردن دهان. (یادداشت مؤلف). شحر (ش َ / ش ِ) . فغر. (منتهی الارب). تشاخس. (منتهی الارب) : این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. ، کنایه است از آغاز به تکلم کردن. (یادداشت مؤلف)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)
گشاددل. دل گنده. دل فراخ. که همه کارها را به فردا گذارد. لاابالی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، کسی که از غم و غصه بیرون آمده و فرح و شادی بر او روی آورده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه)